بابا



يكي از بچه ها از قلب خود فرياد زد برپا

چه برپايي شده برپا

معلم نشأتي دارد  

 معلم علم را درقلب مي كارد    

 معلم گفته ها دارد

يكي از بچه هاي آن كلاس درس گفت: بچه ها برجا

معلم گفت: فرزندم،بفرما جان من بنشين چه درس فارسي داريم كتاب فارسي را بردار آب آب را ديگر    نمي خوانيم بزن يك صفحه از اين زندگاني را.»

ورق ها يك به يك رو شد .

معلم گفت: فرزندم،ببين بابا، بخوان بابا، بدان بابا ،عزيزم اين يكي بابا پسر جان آن يكي بابا  همه صفحه پرازبابا ندارد فرق اين بابا وآن بابا ، بگو آب وبگوبابا، بگونان وبگوبابا، اگر بخشش كني باميشود با-با، اگر نصفش كني بامي شود با-با .»

تمام بچه هاساكت نفس ها حبس در سينه وقلبي همچون آيينه

يكي از بچه هاي كوچه ي بن بست كه ميزش جاي آخر هست

 وهمچون ني فقط ناداشت به قلبش يك معما داشت  سئوال ازدرس بابا داشت

نگاهش سوخته ازدرد، لبانش زرد، ندارد گويا همدرد

فقط ناداشت، به انگشت اشاره او سئوال ازدرس بابا داشت

سئوال ازدرس باباي زمان دارد

گويي درس هايي بر زبان دارد

صداي كودك انديشه مي آيد

صداي بيستون،فرهاد يا شيرين

صداي تيشه مي آيد

صداي شير ها از بيشه ميآيد

معلم گفت: فرزندم سئوالت چيست؟»

بگفتا آن پسر:آقا اجازه اين يكي بابا وآن بابا يكي هستند؟»

معلم گفت: آري جان من بابا همان بابا است»

پسر آهي كشيد واشك او بر چشم پيدا شد

معلم گفت: فرزندم بيا اينجا چرا اشكت روان گشته؟»

پسر با بغض گفت: اين درس را ديگر نمي خوانم»

معلم گفت: فرزندم چرا جانم مگر اين درس سنگين است؟»

پسر با گريه گفت: اين درس رنگين است دوتا بابا يكي بابا

تو مي گويي كه اين بابا وآن بابا يكي هستند

چرا باباي من نالان وغمگين است ولي باباي آرش شادوخوشحال است

تو مي گويي كه اين بابا وآن بابا يكي هستند

چرا باباي آرش ميوه از بازار  مي گيرد چرا فرزند خود را درآغوش مي گيرد

ولي باباي من هردم زغال از كار مي گيرد چرا بابا مرايك دم به آغوشش نمي گيرد

چرا باباي آرش صورتش قرمز ولي باباي من تار است

چرا باباي آرش بچه هايش را هميشه دوست مي دارد

ولي باباي من شلاق را بر پيكر مادر به زور وظلم مي كارد

تو مي گويي كه اين بابا وآن بابا يكي هستند

چرا بابا مرا يك دم نمي بوسد  چرا باباي من هر روز مي پوسد

چرا در خانه ي آرش گل وزيتون فراوان است

ولي درخانه ي ما اشك وخون دل به جريان است

تو مي گويي كه اين بابا وآن بابا يكي هستند

چرا باباي من با زندگي قهر است»

معلم صورتش زرد ولبانش خشك گرديدند

به روي گونه اش اشكي زدل برخاست

چو گوهر روي دفتر ريخت

معلم روي دفتر عشق را مي ريخت

ويك بابا ز اشك آن معلم پاك شد از دفتر مشقش

بگفتا: دانش آموزان بس است ديگر يكي بابا دراين درس است وآن باباي ديگر نيست

پاك كن را بگيريد اي عزيزانم »

يكي را پاك كردند

معلم گفت: جاي آن يكي بابا خدا را در ورق بنويس»

وخواند آن روز    خدا بابا

تمام بچه ها گفتند:                         خدا بابا

 

 


نظرات شما عزیزان:

نازنین
ساعت18:00---5 فروردين 1394
عالی بود
پاسخ:مرسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 5 فروردين 1394 | 17:58 | نویسنده : roya |